چشمی که به نور عشق بیناست


بیناست همیشه از چپ و راست

دیده نگران دیدهٔ اوست


این خرقه که نور دیدهٔ ماست

ما در غم هجر یار واصل


جان تشنه و دل غریق دریاست

عشقست که در بطون کس نیست


عشقست که از ظهور پیداست

امروز کسی که مست عشقست


فارغ ز خمار دی و فرداست

خورشید جمال او برآمد


از دیده خیال سایه برخاست

دیدیم چنانکه دیدنی بود


داند سخنم هر آنکه داناست

در آینه روی خویش بیند


هر دیده که او به خویش بیناست

ای یار رموز نعمت الله


پنهان چه کنیم چون که پیداست